گفت و گو با فرخ‌لقا هوشمند، پیشکسوت رشتی تاتر، سینما و تلویزیون

سیلی بهروز وثوقی، پرده گوشم را پاره کرد

فرخ‌لقا هوشمند (پور‌رسول) سال ۱۳۰۷ در رشت به دنیا آمد. هر چند خیلی‌ها بیشتر او را با نقش «ننه‌آقای صمد» می‌شناسند اما او یکی از چهره‌های پرکار تاتر، سینما و تلویزیون بوده که سال‌ها روی صحنه تاتر رفته در فیلم‌ها و سریال‌های بسیاری ایفای نقش کرده از جمله در فیلم «باشو غریبه کوچک» و «مسافران» ساخته بهرام بیضایی.

همسر او، رضا هوشمند نیز از چهره‌های سرشناس تاتر آن زمان بوده که در فیلم‌ها و سریال‌های بسیاری هنرنمایی کرده است. رضا هوشمند در سال ۱۳۶۸ درگذشته است.

فرخ‌لقا هوشمند به دلیل سکته‌ای که در حین آخرین بازی خود برای یک سریال تلویزیونی کرد  از عالم هنر کناره‌گیری کرد. او دیپلم تاتر را نزد زنده‌یاد اسماعیل مهرتاش در رشت گرفته و به تشویق پدرش که یکی از بنیانگذاران تاتر در رشت بوده (علی قلی ‌پور رسول) برای اولین بار به‌روی صحنه تاتر رفته و پس از مدتی به تهران مهاجرت کرد.یکی از آخرین گفتگوهای پیش از مرگ با فرخ‌لقا هوشمند را می خوانید :

شما از چند سالگی وارد عالم هنر شدید؟

از چهارده سالگی وارد کار هنری شدم. آن ‌زمان چند نفر دور هم جمع شدند و گفتند رشت به این بزرگی و پرآوازه‌ای یک کلاس تاتر و یک هنرپیشه ندارد، خلاصه چند نفر سرمایه‌گذاری کردند و خانه‌ای برای این کار گرفتند و هنرپیشه جمع کردند و در رشت تاتر تأسیس کردند.

چند سالی در رشت کار کردم، مردم هم از تاتر خیلی استقبال کردند. اولین کار هنری‌ام را با آقای مهرتاش شروع کردم (خدا رحمتش کند). ته صدایی هم داشتم به همین دلیل در تاترهایی که اپرا بود، بازی می‌کردم و می‌خواندم مثل تاترهای «شیرین و فرهاد»، «لیلی و مجنون»...

بعد به سینما راه پیدا کردم و چند سالی هم در سینما بودم تا این ‌که تلویزیون «ثابت پاسال» تأسیس شد، ثابت پاسال آمده بود تهران و چند هنرپیشه دور خودش جمع کرده بود که من هم با او همکاری می‌کردم. چندین سال در تاتر آقای مهرتاش بودم و تاترهای دیگر هم از من دعوت می‌کردند و با آن‌ها هم کار می‌کردم.

پدر شما بنیانگذار تاتر در رشت بودند؟

پدر من مرد هنرمندی بود. با تشویق پدرم وارد کار هنری شدم. پدرم هم نمایشنامه می‌نوشت، هم بازی می‌کرد، هم ریژیستوری می‌کرد، برای تاتر خیلی زحمت کشید تا مردم را کم کم عادت داد. پدرم آدم با سوادی بود.

در مورد مشکلاتی که زنان بازیگر در آن دوران داشتند برایمان بگویید.

در آن زمان خیلی مشکل بود که یک خانم در تاتر کار کند ولی در رشت برنامه اجرا می‌کردیم خیلی هم مورد استقبال قرار می‌گرفت. من بودم و خدا رحمت کند منیره تسلیمی را، مادر سوسن تسلیمی. خلاصه تاتر پا گرفت اما چیزی که هیچ‌وقت یادم نمی‌رود این است که من هم مدرسه می‌رفتم کلاس «هشت» بودم و هم شب‌ها تاتر کار می‌کردم.

مدیر دبیرستان ما خانمی با نام جفرودی بود، خدا رحمتش کند، فوت کرده است. گروه تاتر، شب‌های جمعه مهمان دعوت می‌کردند فرض کنید از ادارات و... یکی از این شب‌ها دبیران دبیرستان‌ها را دعوت کردند که خانم جفرودی، مدیر ما هم در میان مهمانان بود، من هم نقش یک دختر لوس و شیک را بازی می‌کردم.

روز شنبه وقتی به کلاس رفتم مدیر مدرسه من را از کلاس بیرون کرد و به بچه‌ها گفت: بچه‌ها می‌دانید این خانم چکار می‌کند و چرا از کلاس بیرون انداختمش؟ این تاتر کار می‌کند.

در حالی که ما کار و فعالیت اجتماعی می‌کردیم خلاصه کار ما شده بود مبارزه با این‌جور آدم‌ها تا این‌که به تهران آمدیم، دیدیم تهران خیلی پیشرفته‌تر از ما هستند و آن‌ها با خیال راحت در تاترها کار می‌کنند.

این‌که شما نقش ننه آقای صمد را بازی کنید پیشنهاد چه کسی بود؟

آقای پرویز صیاد، البته در ابتدا برنامه‌ی دیگری بود، سریال «سرکار استوار» بود که در آن هم نقشی بازی می‌کردم خدا رحمت کند سرکار استوار را (عبدالعلی همایون). وقتی پرویز صیاد دید مردم خیلی از این سریال استقبال کردند، گفت چه بهتر که این برنامه را از آن جدا کنیم که یعنی سریال سرکار استوار با همان نام هفته‌ای یک شب از تلویزیون پخش می‌شد و هفته‌ای یک شب هم صمد پخش می‌شد.

من نقش ننه‌آقا را داشتم که در هر کاری دخالت می‌کردم، صمد هم یک‌خرده شوت بود، گیج بود، مردم را اذیت می‌کرد و در عین نادانی حقیقت را می‌گفت. این سریال خیلی مورد استقبال مردم قرار گرفت و هنوزم که هنوز است وقتی مردم من را در کوچه و خیابان می‌بینند به نام ننه‌آقا می‌شناسند.

خانم هوشمند از خاطرات دوران کار هنری‌تان برایمان بگویید.

خاطره زیاد دارم، تلخ و شیرین! در فیلمی با بهروز وثوقی بازی داشتم، صحنه‌ی آخر فیلم بود، داستان فیلم از این قرار بود که بهروز، عاشق دختر من شده بود، بهروز پسر ِ من بود آن دختر هم دختر من بود، خودشان خبر نداشتند خواهر برادر هستند، دختر را یک خانواده گرفته بود و از او نگهداری می‌کرد.

آخر سر دیدم که کار دارد به جاهای باریک می‌کشد به بهروز گفتم این دختر خواهر تو است، بهروز گفت پس تو به من دروغ گفتی؟ و یک سیلی محکم زد توی گوش من، گوشم کَر شد، به هر حال من را به خانه‌ی خودش برد تا به اصطلاح از من دلجویی کند.

خیلی زحمت کشیدم، دوست داشتم، عاشق این کار بودم. الآن هم می‌آیند دنبال من که بروم کار کنم اما می‌گویم حافظه ندارم که دیالوگ حفظ کنم، دیالوگ را آدم باید جابه‌جا از حفظ کند که بتواند کار کند.